نگاهی به کتاب خاطرات مبارزات رهبر معظم انقلاب
کد خبر: 3791544
تاریخ انتشار : ۳۰ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۳:۱۸

نگاهی به کتاب خاطرات مبارزات رهبر معظم انقلاب

گروه ادب ــ کتاب «انّ مع الصبر نصراً» خاطرات خودگفته رهبر انقلاب اسلامی است که به همت دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای به زبان عربی منتشر شد.

نگاهی به کتاب خاطرات مبارزات رهبر معظم انقلاببه گزارش ایکنا؛ کتاب «انّ مع الصبر نصراً» خاطرات خودگفته رهبر معظم انقلاب از دوران مبارزه علیه رژیم پهلوی است که به همت دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای به زبان عربی منتشر شده و ترجمه فارسی آن نیز به زودی روانه بازار خواهد شد.
محمدعلی آذرشب این کتاب را به زبان عربی ترجمه و تدوین کرده و ترجمه فارسی آن نیز به زودی منتشر می‌شود. در ادامه چند روایت از این خاطرات را می‌خوانیم.
حمله شبانه ساواک به منزل آیت الله خامنه‌ای
در اواخر یکی از شب‌های زمستان آن سال [۱۳۵۶] در خواب بودم که در زدند. از خواب بیدار شدم و طبق عادتم بدون اینکه بپرسم پشت در کیست، شخصاً برای باز کردن در رفتم. یک ساعت به اذان صبح مانده بود و افراد خانواده در اندرونی خوابیده بودند. در را که باز کردم، دیدم افرادی با مسلسل و هفت‌تیر ایستاده‌اند! به ذهنم گذشت که آن‌ها عده‌ای چپی هستند و قصد تصفیه مرا دارند؛ چون در آن زمان آقای بهشتی به من اطلاع داده بود که چپی‌ها دست به کشتار و تصفیه اسلامگرا‌ها زده‌اند، و از من خواسته بود که هشیار و مواظب باشم. چپی‌ها در کرمانشاه، شبانه به منزل «موسوی قهدریجانی» ریخته بودند، دست و پای او را بسته بودند و قصد کشتنش را داشتند که در یک حادثه غیرمنتظره توانسته بود بگریزد و از مرگ نجات یابد. این مسئله هنوز در ابهام است و برای روشن شدن آن اقدامی نکرده‌ایم.
به محض آنکه چنین فکری به ذهنم آمد، فوری به بستن در اقدام کردم. آن‌ها کوشیدند مانع بسته شدن در شوند، اما ترس از مرگ به من قدرت بخشید و زورم بر آن‌ها چربید و در را بستم. بعد به فکرم رسید که آن‌ها ممکن است از دیوار بالا بروند یا از راه دیگری وارد خانه شوند. آن‌ها با اسلحه خود شروع به کوبیدن به شیشه ضخیمی که روی در منزل بود، کردند و آن را شکستند. در همان حال که من به راهی برای نجات می‌اندیشیدم، یکی از آن‌ها فریاد زد: «به نام قانون، در را باز کن». از این حرفشان فهمیدم که از مأموران ساواک هستند. خدا را شکر کردم که بر‌خلاف تصور من، آن‌ها از چپی‌ها نیستند. به سمت در رفتم و در را باز کردم. شش نفری حمله کردند و در میان در بیرونی خانه و درِ محیط اندرونی، با خشونت و بی‌رحمی مرا به باد کتک گرفتند. در آن هنگام مصطفی که دوازده سال داشت، بیدار شده بود و از پشت شیشه نازکی که میان من و آن‌ها حایل بود، با حیرت و شگفتی به صحنه کتک خوردن پدر می‌نگریست و فریاد می‌زد.
ساواکی‌ها بی‌رحمانه به کتک زدن من با مشت و لگد ادامه دادند و مخصوصاً با نوک کفش خود به ساق پای من ضربه می‌زدند. سپس به من دستبند زدند و دستور دادند جلو بیفتم و به سمت داخل منزل بروم. به آن‌ها گفتم: این جوانمردی نیست که خانواده‌ام مرا دست‌بسته ببینند؛ دستبند را باز کنید. دستبند را باز کردند و وارد خانه شدم. دیدم همسرم دلشکسته و ناراحت است و چهار فرزندش هم در اطرافش برخی خواب و برخی بیدارند. کوچکترین‌شان «میثم» بود که دو ماه داشت. به آن‌ها گفتم: نترسید، این‌ها مهمانند!
مأموران ساواک به جست‌و‌جو و بازرسی خانه پرداختند و تا آشپزخانه و توالت را هم گشتند! همسرم اقدام جالبی کرد: وارد اتاقی شد که من مردم را در آن ملاقات می‌کردم. این اتاق دو در داشت؛ یکی به کتابخانه‌ام باز می‌شد، و دیگری به محیط اندرونی. همسرم اعلامیه‌های محرمانه‌ای را که در اتاق بود، جمع کرد؛ و من نمی‌دانم چگونه متوجه وجود این اعلامیه‌ها در اتاق ملاقات شده بود و چگونه توانست بدون آنکه مأموران امنیتی متوجه شوند، وارد آن اتاق شود. حتی من هم متوجه این اقدامش نشدم، تا این که بعد‌ها خودش به من گفت. او این اعلامیه‌ها را جمع کرده بود و زیر فرش گذاشته بود تا ساواکی‌ها آن‌ها را پیدا نکنند. آن‌ها وارد کتابخانه شدند، آن را وارسی کردند و مقدار زیادی از کتاب‌ها و نوشته‌ها و اوراق مرا برداشتند، که تعدادی از آن کتاب‌های من هنوز مفقود است.
یک ساعت یا بیشتر، تمام گوشه‌کنار‌ها و سوراخ‌سمبه‌های خانه را گشتند، تا اینکه وقت نماز صبح فرا رسید. گفتم: می‌خواهم نماز بخوانم. یکی از آن‌ها با من تا محل وضو آمد. وضو گرفتم و به کتابخانه برگشتم و آنجا نماز خواندم. بعد یکی از آن‌ها هم نماز خواند. ولی بقیه نماز نخواندند و به بازرسی خانه ادامه دادند. حتی یک وجب از خانه را نکاویده نگذاشتند! به نظرم من از مادر مصطفی قدری غذا خواستم و بعد از او خواستم مجتبی و مسعود را که پس از بیدار شدن، دوباره به خواب رفته بودند، بیدار کند تا با آن‌ها خداحافظی کنم. هنگام خدا‌حافظی به فرزندان گفته شد: پدرتان عازم سفر است. من گفتم لازم نیست دروغ گفته شود؛ و واقع امر را به بچه‌ها گفتم.
روایت آیت‌الله خامنه‌ای از بیان حقیقت در مورد دستگیری‌اش به فرزندان
هنگام خداحافظی به فرزندان گفته شد: پدرتان عازم سفر است. من گفتم لازم نیست دروغ گفته شود، و واقع قضیه را به بچه‌ها گفتم.
وقتی از خانه بیرون آمدم، دیدم خانه در محاصره عده دیگری از افراد است. اتومبیلی را به داخل کوچه باریکی که خانه در آن واقع بود، آوردند. این اتومبیل یک جیپ معمولی بود. بدون آنکه چشمم را ببندند، مرا در اتومبیل نشاندند. یکی از آن‌ها پشت بی‌سیم تکرار می‌کرد: عقاب ... عقاب ... عقاب، ... گرفتیمش ... گرفتیمش!
روایت آیت‌الله خامنه‌ای از اولین تجربه‌اش با ساواک
کوشیدند از طریق توهین و تمسخر، با من جنگ روانی کنند. ولی بحمدالله من تسلیم نشدم، در برابر آن‌ها سست نشدم و شکست نخوردم. اما درعین حال زجر و آزار بسیاری کشیدم.
ساعتی بعد مرا بیرون بردند و سوار ماشین کردند و به خارج از شهر بردند. هوا تاریک و بسیار سرد بود. آن سال از سال‌هایی بود که در منطقه سرمای سختی شد؛ به طوری که در زاهدان - که معمولا سابقه برف ندارد ۔ آن سال برف بارید.
فهمیدم جایی که مرا برده‌اند، پادگان نظامی است.
انتهای پیام

captcha