به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا)، کتاب «به شیوه باران» مجموعه خاطرات شفاهی از بستگان، شاگردان، همسایگان، آشنایان و ... حضرت آیتالله بهجت(ره) است که در ذهن و قلب خود داشتهاند. این مجموعه از سوی مرکز تنظیم و نشر آثار ایشان منتشر شده است.
این مرکز مصاحبههایی با صاحبان خاطرات انجام داده و سپس آنها را پیاده و در مرحله بعد، بازنویسی کرده است. در بازنویسی برای آنکه زبان خاطرهها سخت و سنگین نباشد، لحنی ساده و روان انتخاب شده تا هم گروههای بیشتری بتوانند از کتاب استفاده کنند و هم در متن آن، صمیمیت و صداقتی که در اصل خاطره وجود داشته، حفظ شود.
در مقدمه کتاب که از سوی اعظم ایرانشاهی نویسنده «به شیوه باران» نوشته شده، آمده است؛ راویان این خاطرات افراد مختلفی هستند. به همین دلیل، هر خاطره، زاویه دید و اول شخصی منحصر به خودش دارد که با دیگر خاطرات متفاوت است. اغلب این افراد در سفرها، مجالس روضه و جلسه درس با آیتالله بهجت برخورد داشتند و برداشت شخصی خود را از آن برخورد به خاطر سپرده و نقل کردهاند. همچنین سعی شده حتی الامکان خاطراتی انتخاب شود که راوی، عین عبارات ایشان را به خاطر داشته و نقل کرده باشد و از آوردن خاطراتی که نقل به مضمون کردهاند، پرهیز شود.
مجموعه حاضر نمایانگر تمام ابعاد شخصیت این مرد خدا نیست؛ چرا که برای نمایش تصویر کاملی از منش و سلوک ایشان، نیاز به کنار هم قرار گرفتن تمامی تألیفات، سخنان، خاطرات و دیگر آثار قابل دسترس در ساحتهای مختلف شخصیت ایشان است. پیش از این، دو جلد از همین مجموعه خاطرات با نامهای «این بهشت، آن بهشت» و «در خانه اگر کس است» تدوین شده و در جلد حاضر خاطراتی شامل سبک زندگی، رفتار در خانه و خانواده، زنان، کودکان، همسایگان و مواردی از این دست آورده شده و از این منظر به این شخصیت بزرگوار نگریسته شده است.
علی ابراهیمی نویسنده جلد اول «این بهشت آن بهشت» است، وی در بخشی از این اثر مینویسد؛ حکایت از خارقالعاده بودنش داشت. مردی با هیئت و هیبتی مثال زدنی و خدم و حشم آنچنانی! برایم عجیب و غریب بود. میگفتند به کسی نگاه نمیکند، چون چشم برزخی دارد؛ سؤالت را نگفته، میداند؛ دعایش مستجاب است و هزار حرف و حدیث دیگر. دوست داشتم او را ببینم، اما نه در رسانهها خبر آنچنانی از او بود، نه در میان مردم عامه؛ خواص هم که حرفی نمیزدند، تا اینکه سال 1382 رسید و به بهانه تحصیلات دانشگاهی راهی شهر مقدس قم شدم. بازیگوشیهای آن روزها و شوق و ذوق مثلاً قاضی شدن، باعث شد که تقریباً ایشان را فراموش کنم. اما یک روز صبح که برای نماز به حرم رفته بودم، هنگام برگشتن پیرمردی را دیدم که برایم آشنا بود. چند نفر او را دوره کرده بودند. به صحن مطهر آمد، به درب ورودی که رسید، ایستاد. نعلینهای سادهاش را که دو رنگ متفاوت داشت، درآورد و با طمأنینه خم شد و آنها را برداشت. کف آنها را به هم چسباند و با خود به داخل برد.
میخکوب شده بودم. باورم نمیشد! پرسیدم، گفتند: .... قلبم در سینه تندتر دوید، مبهوت شدم، آنقدر مبهوت که نتوانستم برای دیدن دوبارهاش وارد حرم شوم. و این همان آغاز علاقهای بود که در دلم ایجاد شد. از آن روز اذان ظهر را که میگفتند، مسجد کوچک فاطمیه برایم میشد آرامترین نقطه دنیا. به مسجد میرفتم تا او را ببینم؛ اما دلهره همان چشمهای برزخی که میگفتند، مرا به صفوف آخر میکشاند. گاهی هم بیرون از مسجد در میان انبوه نمازگزاران خودم را گم میکردم. ولی او بعد از هر نماز و پیش از رفتن، رو به سوی جمعیت می کرد و با تبسمی شیرین، لب به دعا میگشود. دیگر ندیدنش برایم سخت بود. حالا دیگر دوست داشتم او هم مرا ببیند و با لبخند برایم دعا کند تا آرام شوم.
هیچ خبری از آنهمه خدم و حشمی که همیشه به آن فکر میکردم، نبود. سادهتر و عادیتر از آنکه بتوان تصور کرد، زندگی میکرد؛ آرام میآمد و آرامتر میرفت... و من نمیدانستم از دیدارش در پی جبران کدام کمبود بودم؟ اما حالا خوب که فکر میکنم، میبینم وقتی ایشان را میدیدم، یادم به هیچ چیزی نبود، هیچ چیز... انگار همه چیزت مهیّا شده، انگار آب سردی بر آتش دلت ریختهاند و همه دردهایت را به یک باره شفا دادهاند. اما آن روز... تلفن زد و گفت: علی! راست میگویند؟ پرسیدم: در مورد؟ ــ آقای بهجت... دنیا بر سرم آوار شد. گفتم: دیدی خانه خراب شدم... به علت بیماری، توانی برای بدرقهاش نداشتم. اما آن روز... بعد از مرخصی از بیمارستان به سرعت راهی قم شدم.
هرچه کردم نتوانستم بر سر مزارش بروم و نمیدانم چند ماه طول کشید تا این حقیقت باورنکردنی در باورم جایی برای خود دست و پا کرد. حالا دو سال از آن روزها میگذرد و او برایم پیرمردی ساده و مهربان است که نابترین معارف را به سادهترین شیوه تفسیر میکرد و باور داشت. پیرمردی دوست داشتنی که بزرگ بود و از اهالی امروز بود. و با تمام افقهای باز نسبت داشت و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید.
صدایش به شکل حُزن پریشان واقعیت بود. و پلکهایش مسیر نبض عناصر را به ما نشان میداد. و دستهایش هوای صاف سخاوت را ورق میزد و مهربانی را به سمت ما کوچاند، به شکل خلوت خود بود و عاشقانهترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد.