تقویم ورق خورد و بار دیگر روز آزادی اسرای قهرمان ایران فرا رسید، روزی که به نام آزادگان منتسب شد. آری! نیک میدانیم و تقویم به یاد دارد که رزمندگان اسلام پس از تحمل سالها رنج دوری از وطن و شکنجه رژیم بعث عراق در روز 26 مرداد 69 به وطن بازگشتند. آزادگان در دل خود گنجینههای ارزشمندی دارند که میتواند فرهنگ انسانسازی را ترسیم و الگوسازی کنند. در این روز اولین گروه از آزادگان قهرمان عزتمندانه و سرافرازانه به میهن بازگشتند و طرحی نو در تاریخ انقلاب اسلامی رقم زدند.
ایکنای استان مرکزی، به همین مناسبت گفتوگویی با ابراهیم نصیری، مدرس دانشگاه و رئیس هیئت ورزش جانبازان و معلولان استان مرکزی انجام داده است که در ادامه میخوانید:
ایکنا ـ لطفا خودتان را معرفی بفرمایید.
ابراهیم نصیری هستم، فروردین سال 40 در شهر آستانه متولد شدم. 13 فروردین سال 61 در عملیات فتحالمبین در جبهه شوش اسیر و در 4 شهریور سال 69 نیز آزاد شدم، در همین عملیات نیز به درجه جانبازی از ناحیه پا نائل آمدم. جانباز 50 درصد هستم که 25 درصد از آن اعصاب و روان بوده و به دوران اسارت بازمیگردد. در مجموع جبهه و اسارت 127 ماه ایثارگری دارم. سال 59 پس از گذراندن دوره آموزشی 45 روزه در تهران از طریق لشکر 77 مشهد به جبههها اعزام شدم. پس از اعزام به آبادان در عملیات حصر آبادان شرکت کردم و در همین عملیات مجروح شدم، پس از آن در محل رقابیه حاضر شدم و پس از شرکت در عملیات فتحالمبین اسیر شدم.
از آقای نصیری در مورد خانواده و دلتنگیهای هنگام اعزام پرسیدم که گفت: هرآنچه داشته و داریم همه به برکت خانوادههای انقلابی و معتقد است، با وجود اینکه خانوادههای ما باسواد نبودند، اما به اصول دینی و الهی بسیار اعتقاد داشتند و پایبندی به همین اصول باعث شده تا جوانان دهه 30، 40 و 50 برای فداکاری و حفاظت از میهن و ناموس سر از پای نشناسند و با شجاعت راهی میدان نبرد شوند. مادرم نیز مانند همه مادران رزمندگان مرا با قرآن و آب و گل محمدی بدرقه و به پیکار با دشمنان فرستاد. در شرایطی که ولیفقیه زمان امام خمینی(ره) دستور حضور در جبهه را اعلام فرمودند، تأملی برای درنگ نبود؛ از این رو همه جوانان به این درخواست لبیک گفته و خانوادهها نیز در انجام آن همراهی کردند. آن روزها شهادت نُقل محافل بود، وقتی جوانی به جبهه اعزام میشد امیدی به بازگشت نداشت و خیال شهادت را در سر میپروراند.
ایکنا ـ چگونه اسیر شدید؟
پس از عملیات فتحالمبین و آزادسازی بخشی از خاک ایران، رژیم بعث عراق حدود 40 کیلومتر در خاک ایران در منطقه فکه پیشروی کرده بود، من به اتفاق یکی از دوستان در منطقه گم شدیم و وقتی متوجه شدیم که وسط تانکهای عراقیها بودیم، شهر رو به روی ما الاماره عراق بود که حدود یک هفته ما را در این منطقه نگه داشتند، تمام حدس ما این بود که ما را خواهند کشت؛ چراکه به بهانههای مختلف کتک میزدند، حتی سه بار خواستند مرا اعدام کنند، اما این اتفاق به دلایل مختلف نیفتاد.
پس از یک هفته سخت در شهر الاماره ما را به زندان ابوغریب که یکی از زندانهای مخوف عراق و دنیا بود انتقال دادند و قریب به سه ماه نیز در این زندان به سر بردم و هیچکس از زنده بودن من اطلاعی نداشت، بعد از آن دو سال به اردوگاه الانبار یا انبر منتقل شدم و بعد از آن 5 سال به اردوگاه تکریت 5 انتقال داده شدم و سپس به اردوگاه عنبر 13 و بعد از آن به اردوگاه مخفی 17 عراق انتقال دادند؛ چراکه از نظر صدامیها انسانهای خوبی نبودیم و اسرای مورددار در این مکان نگهداری میشدند و تقریباً دو سال را در این زندان پشت سر گذاشتم و آخرین گروهی که به ایران وارد شدند ما بودیم و پس از افراد مفقودالاثر به ایران بازگشتند.
حدود 2 هزار نفر از اسرا را به صلیب سرخ معرفی نکرده بودند که یکی از این افراد من بودم، مدتی را در محضر حاجآقا ابوترابی بودیم و بهترین چیزها را از ایشان آموختیم، خاطرات مربوط به این روحانی مبارز فراموشناشدنی است، بیش از 5 سال با این مرحوم در اردوگاههای مختلف انتقال داده میشدیم. حتی یک بار قبل از آزادی ما را به فرودگاه بغداد آوردند، هواپیما تکمیل ظرفیت شد و ما را به اردوگاه بازگرداندند و به مدت 48 ساعت در آن مقطع زمانی بدون قطرهای آب و غذا ما را نگه داشتند و حتی کتک مفصلی نیز به ما زدند. همیشه عراقیها به ما میگفتند به خبرنگارها بگویید به ما خوش گذشت، اما جای کابلهای آنان که بدن رزمندگان را سیاه کرده بود را چطور میشد فراموش کرد. رفتار بعثیها دردهایی است که برای همیشه در دل اسرا مانده و تا آخرین لحظه زندگی از یاد نخواهند برد.
در بین صحبتهای آقای نصیری به مواردی همچون سه بار اعدام، خوب نبودن از نظر عراقیها و مخفیکردن آنان از صلیب سرخ اشاره شد که در این موارد از این آزاده توضیحاتی خواستم که اینگونه پاسخ داد: من مردی درشتاندام بودم و همین عامل باعث شده بود که عراقیها فکر کنند از فرماندهان و افسران جنگ هستم و کسی هم نبود این موضوع را برای آنان تشریح کند. آنان قصد اعدام داشتند دستها و چشمهای من و یکی دیگر از بچهها را بستند و برای کشتن به تپهای بردند، اما در همان زمان ماشینی که مترجم به همراه داشت سررسید و ما از اعدام نجات پیدا کردیم.
رژیم بعث عراق با اقامهکنندگان نماز و خوانندگان دعا اصلاً خوب نبودند، در اردوگاهها از همه اقشار همچون منافقها، طاغوتیها و ... نگهداری میشدند، من و مابقی رزمندگان همواره براین باور بودیم که باید سربلند به ایران بازگردیم، از نظر عراقیها افرادی که با تشکیلات آنان مخالف بودند باید شکنجه شده و در گروه انسانهای بد تعریف میشدند؛ از این رو ما را بیشتر از سایر رزمندگان اذیت میکردند. زندانهای عراق دربرگیرنده ایرانی کوچک در 2 هزار نفر بود. هرگاه عملیاتی میشد اول ما را کتک میزدند. دلیل مخفی کردن ما از صلیب سرخ هم مهم بودن افراد بود، معمول این بود که هر دو ماه صلیب سرخ جهانی به اردوگاه مراجعه میکرد، اما مدتی ما را نمیدید و پس از مدتی متوجه شدیم که قصد دارند به خاطر ما از ایران امتیاز بگیرند. چند نفری که از اردوگاه تکریت به ایران آمده بودند سران کشور را از وجود این اردوگاه و اسرای حاضر در آن مطلع کردند، وزیر خارجه وقت در مورد این اردوگاه سؤالاتی پرسیده بود که بعد از آن مجبور شدند که ما را به ایران تحویل دهند.
ایکنا ـ از حال و هوای اردوگاه بگویید.
اردوگاه، زندان بستهای بود که صبحها ساعت 8 برای قدم زدن خارج میشدیم و بعد از آن غذای مختصری به نام شوربا به ما میدادند، از نظر غذا و امکانات در حد زیرصفر بود، پس از صبحانه باید کارهای مختلفی همچون بیگاری انجام میدادیم و برای ناهار نیز حدود 10 قاشق غذا به ما میدادند و چیزی به اسم شام هم وجود نداشت. فقط ما را از ساعت 4 تا 6 برای استفاده از سرویسهای بهداشتی بیرون میآوردند و بعد از آن تا صبح فردا باید در همان مکان میماندیم.
ایکنا ـ تفریحات شما در اردوگاه چه بود؟
به کارهای فرهنگی و ورزشی علاقه داشتم و همیشه سعی میکردم در این زمینه فعال باشم، رزمندگان در همه حال صحنه برایشان صحنه نبرد بود و از فرصتهای زندگی به نحو احسن استفاده میکردند، قرار نبود چون ما اسیر هستیم خود را به دست باد بسپاریم، اسارت امتحانی دیگر بود و باید سربلند از آن بیرون میآمدیم. تمام اسرا برای خود سرگرمیهایی داشتند، مطالعه نقطه مشترک همه رزمندگان در زندانهای بعثی بود، اما اشکال اینجا بود که عراقیها برای ما کتاب به زبانهای عربی و انگلیسی میآوردند و از همه مهمتر قرآن و مفاتیح نداشتیم، همان زمان متوجه شدیم که باید عربی و انگلیسی را بیاموزیم، در اردوگاهها اساتید دانشگاه که مسلط به زبان انگلیسی بودند که به ما زبان را آموزش دادند و حاجآقا ابوترابی هم زبان عربی را به ما آموزش داد. حتی آقای ابوترابی برای تقدیر دستخطی را برای من نوشتند.
در مورد فعالیتهای قرآنی اسرا در اردوگاهها و نقش حاجآقا ابوترابی در آرامش اسرا سؤال کردم، لحظهای سکوت کرد و بغضش را فروخورد و گفت: حاجآقا انسانی کامل در همه ابعاد بودند و اگر ایشان نبود قطعاً روزها برایمان سختتر میگذشت، وجود حاجآقا باعث شده بود که برای هرلحظه از زندگی برنامه داشته باشیم و از فرصتها استفاده کنیم. مرحوم ابوترابی به فعالیتهای قرآنی در اردوگاه بسیار اهمیت میداد و اعتقادش بر این بود که فعالیت در این حوزه زمان و مکان نمیشناسد؛ از این رو پس از بارها تقاضا قرآنی برای ما آوردند که آن را جزء جزء کرده بودیم و هریک از بچهها همان جزء را حفظ میکردند، بدین صورت بسیاری از اسرا حافظ کل قرآن شدند. حتی یادم هست که اگر نوبت تلاوت قرآن فردی سه صبح بود مسئول اردوگاه بیدارش میکرد تا از این مهم جا نماند، تقریبا در هر نوبت فقط یک ربع ساعت فرد میتوانست این مصحف شریف را در اختیار داشته باشد. برخی دیگر مانند من ترجمه قرآن را آموختند چراکه قرآن بدون ترجمه بود و من به واسطه آموزش زبان عربی توانستم آیات را معنی کنم و برای همیشه در قلبم جای دهم.
آقای ابوترابی مانند چراغی در دل اسرا میدرخشید، چراغ فروزان اسرا بود و بسیار مورد شکنجه قرار گرفت، با وجود ایشان آرامش بین اسرا برقرار بود و حاجآقا به ایجاد آرامش بسیار اهمیت میداد، یادم هست در یکی از شکنجهها حاجی دست عراقی را بوسید و رفت، انجام این رفتار برای ما خیلی گران تمام شد و به ایشان اعتراض کردیم، حاجی در جواب گفت: شاید این رفتار زمینه تغییر و تحول را در او ایجاد کند و همین هم شد و پس از آن این فرد عراقی متحول شد و به سمت اسلام ناب محمدی بازگشت.
ایکنا ـ از محرمهای اردوگاه برایمان بگویید.
من 9 محرم را در اردوگاههای رژیم بعث عراق گذراندم، ما اجازه عزاداری برای سیدالشهدا(ع) را نداشتیم، سال 61 که تازه اسیر شده بودم قصد برپایی عزای حسینی داشتیم و مداحی میکردم که از این کار جلوگیری کردند، اما ما راحت ننشستیم و روی کاغذ سیمان نوحه مینوشتیم، استفاده از قلم و کاغذ در اردوگاه ممنوع بود، اما با این وجود نوحه نوشتیم و لو رفتیم و بعد از آن حسابی مرا کتک زدند و از آشپزخانه که در آن کار میکردم هم بیرونم کردند. از نظر امنیتی محدود بودیم. خیلی از اسرا زیر شکنجه به شهادت رسیدند. خاطرات بنده در مجموعه «من زندهام» معصومه آبا، یکی از بانوان اسیر درج شده است.
درگیری محرم سال 1361 را هیچگاه فراموش نمیکنم که منجر به شهادت یکی از بچهها شد. جرقه عزاداری در این سال از 4 بانوی اسیر آغاز شد پس از آن ما طوری عزاداری کردیم که درها را 48 ساعت بستند و تا شامگاه عاشورا در را باز نکردند، این عزاداری در اردوگاه عنبر تاریخی شد و تقریباً همه در مورد آن صحبت میکنند. بزرگترین و سنگینترین شکنجهها را اعمال کردند؛ چراکه این عزاداری در نهایت به شعار «درود بر خمینی» و «مرگ بر صدام» ختم شد. در این شکنجه ناخنهای ما را کشیدند. در محرم هیچگونه عزاداری نمیکردیم مگر مخفیانه. از پیراهنهای مشکی هم برای سیاهپوش کردن اردوگاه استفاده میکردیم.
ایکنا ـ شما را در زمان اسارت برای زیارت به کربلا بردند؟
یکی از آرزوهای ما زیارت آستان مقدس امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) بود، در سال 67 که آتشبس اعلام شد صدام دستور اعزام اسرا به کربلا را صادر کرد، کربلای واقعی و زیارت واقعی همان موقع بود، ما را با دستان و چشمان بسته اول به بغداد بردند و متأسفانه مردم با سنگ و اشیای مختلف به سر و صورت ما میزدند و مورد اهانت قرار دادند. وقتی به بینالحرمین وارد شدیم متوجه شدیم عراقیها دو طرف را قرق کردند. یادم هست در حیاط صحن مبارک حضرت عباس(ع) برای گرفتن آمار نشسته بودیم که مسئول گروه پرسید، همه زیارت کردهاید؟ (عراقیها از حضرت عباس(ع) بسیار میترسند)، یکی از اسرا بلند شد و گفت: «حوالت به این حضرت عباس(ع) من زیارت نکردم، چون آب برای وضو نبود و برای همین نتوانستم زیارت کنم. مسئول گروه گفت: «لاتقسموا بالعباس، انا اخاف من العباس، مرا به عباس قسم نده من از عباس میترسم» بعد از آن روی کرد به سربازی و گفت: او را ببر وضو بگیرد و زیارت کند. در آن روز تقریباً یک ربع برای زیارت بارگاه اباعبدالله(ع) فرصت داشتیم، در این مکان مقدس دستها و چشمان ما را بازکردند و اسرا نیز سینهخیز مسیر را تا پای ضریح طی کردند.
ایکنا ـ چطور خانواده شما از زنده بودنتان مطلع شدند؟
نامههایی بود که فقط ما امضایی روی نامه آبی میزدیم و به ایران میفرستادیم و ارسال این نامه دو ماه طول میکشید و بعد از آنکه نامهها پاسخ داده میشد از مبدأ تا مقصد 4 بار سانسور میشد، حدود 4 یا 5 سال گذشته که عکسی در اردوگاه گرفتند و برای خانواده اسرا ارسال کردند. تقریباً بعد از گذشت 5 ماه خانواده از زنده بودنم مطلع شدند.
اکثر رزمندگان روزها روزه بودند و من از همه کمتر روزه میگرفتم حداقل سه یا 4 ماه را در طول سال روزهدار بودم. برخی از اسرا فقط روزهای حرام را میخوردند، اسارت ناگفته بسیار دارد و دارای لایههای پنهانی است که به خوبی بازگو نشده است. امروز که غرق در مادیات و روزمرگی هستیم به روزهای اسارت غبطه میخورم و فقط میتوانیم با این خاطرات عشقبازی کنیم.
آزاده سرفراز ابراهیم نصیری ۱۳ ماه از عمر خویش را در جبهههای حق علیه باطل گذرانده و از تاریخ ۱۳ فروردینماه سال ۶۱ تا ۴ شهریورماه سال ۶۹ پس از تحمل ۱۰۱ ماه اسارت به میهن خویش بازگشت.
انتهای پیام