امام رضا عليه السلام در سـال 148 ه.ق در مدينه چشم به جـهان گـشود و در سن 55 سالگى مسموم و در سال 202 به شهادت رسيد و در سناباد مشهد كنونى به خاك سپرده شد. پدرش امام موسى بن جعفرعليهما السلام و مادرش مشهور به خيزران، اروى، نجمه، ام البنين و تكتم بوده است. نقش انگشتر امـام رضاعليه السلام «ما شاء اللَّه ولا حول ولا قوّة الّا باللَّه» بوده است.
هدف مأمون از ولايتعهدى
مأمون با تظاهر به تشيّع در صدد رفع مشكلاتى بود كه از ناحيهى علويون از آغاز خلافت بر سر راهش قرار گرفته بـود او در اين مـبارزه، گام به گام حركت كرد و در آخرين مرحله، تحميل «ولايتعهدى» به امام رضاعليه السلام بود. مأمون در برابر اعتراضى كه در مورد ولايتعهدى امام عليه السلام بر او شد چنين پاسخ داد:
اين مرد (امام رضاعليه السلام) كارهاى خـود را از مـا پنهان كرده و مردم را به امامت خود مىخواند ما او را بدين جهت ولىعهد قرار داديم كه مردم را به خدمت ما بخواند و به خلافت ما اعتراف نمايد و در ضمن شيفتگان ايشان بدانند كه او آن چنان كه ادّعا مـىكند، نـيست؛ و اين امر (خلافت) شايسته ما است نه او! و همچنين ترسيديم، اگر او را به حال خود بگذاريم در كار ما شكافى به وجود آورد كه نتوانيم آن را پُر كنيم و اقدامى عليه ما بكند كه تاب مقاومتش را نداشته باشيم. اكنون كه در رابـطه بـا وى اين شيوه را پيش گرفته و در كار او مرتكب خطا شـده و خـود را بـا بزرگ كردن او در لبهى پرتگاه قرار دادهايم، نبايد در كار وى سهلانگارى كنيم. بدين جهت بايد كم كم از شخصيّت و عظمت او بكاهيم تا او را پيش مردم به صورتى در آوريم، كه از نظر آنها شايستگى خـلافت را نداشته باشد، سپس در باره او چنان چارهانديشى كنـيم كه از خـطرات او كه ممكن بود متوجه ما شود جلوگيرى كرده باشيم.
اباصلب هروى نيز در خصوص واگذارى ولايتعهدى به على بن مـوسى الرضـاعليه السـلام مىگويد: ولايتعهدى را به امام واگذاشت، تا به مردم نشان دهد كه او چشم به دنيا دارد و بدينترتيب، موقعيّت معنوى خود را پيش آنها از دست بدهد. به غير از اهدافى كه مأمون در مورد ولايتـعهدى حـضرت اظـهار كرد، براى كنترل امام رضاعليه السلام نيز نگهبانان و جاسوسهايى را گمارد تا اخـبار امـام را به وى برسانند.
عكسالعمل امام رضا عليه السلام در برابر پيشنهاد ولايتعهدى
اولين واكنش امام هشتم عليه السلام نسبت بـه پيشـنهاد مـأمون در خصوص ولايتعهدى، اين بود كه از آمدن به خراسان سر باز زد چرا كه آمدن او به مـرو يک پيروزى سياسى بـراى مأمون به حساب مىآمد.
كلينى از ياسر خادم و ريّان بن صلت نقل كرده است: وقتى كار امين پايان يافـت و حـكومت مـأمون استقرار يافت، نامهاى به امام عليه السلام نوشته و از او خواست تا به خراسان بيايد، ولى امام هـرگز بـه درخواست او جواب مساعد نمىداد. مأمون در سال 200ه.ق نامهها و پيكهاى متعدد به مدينه، حضور حـضرت رضـا عليه السـلام فرستاد و آن حضرت را با تأكيد و تشديد به خراسان دعوت كرد در حديث آمده است: مأمون از نوشتن نـامه در اين رابـطه دست بردار نبود. تا اين كه رجاء بن ابى الضحاك را مأمور كرد كه امامعليه السلام را به اين مـسافرت مـجبور كند.
وداع امام هشتم از مدينه و مكه
شيخ صدوق(ره) از محول سجستانى آورده است: وقتى كه فرستادهى مأمون بـراى بـردن امام رضاعليه السلام از خراسان به مدينه آمد، من آنجا بودم. امام عليه السـلام بـه مـنظور خداحافظى و براى وداع، به مسجد النبى كنار قبر رسول خدا صلى الله عليه وآله رفت و مكرر با قـبر پيامـبرصلى الله عـليه وآله وداع مىكرد و بيرون مىآمد و نزد قبر باز مىگشت و با صداى بلند گـريه مـىكرد. من به امام نزديک شده، سلام كردم امام جواب سلام مرا داد، حضرت را در رفتن به سفر خراسان تـهنيت و مـبارک باد گفتم. امام فرمود: به ديدن من بيا زيرا از جوار جدّم خارج مـىشوم و در غـربت از دنيا مىروم و در كنار قبر هارون مدفون مـىشوم! مـن هـمراه حضرت به خراسان رفتم، تا اين كه از دنـيا رفت و در كنار قبر هارون به خاك سپرده شد.
اميّه بن على مىگويد: مـن در آن سـالى كه حضرت رضاعليه السلام در مراسم حـج شـركت كرد و سپس بـه سـوى خـراسان حركت نمود، در مكه با او بودم و فـرزندش امـام جوادعليه السلام (كه پنج سال داشت) با او بود. امام با خانهى خدا وداع مـىكرد و چـون از طواف خارج شد، نزد مقام رفـت و در آن جا نماز خواند. امـام جـوادعليه السلام بر دوش موّفق (غلام حـضرت) بـود كه او را طواف مىداد. نزديك حجر اسماعيل، امام جواد عليه السلام از دوش موفق پايين آمد و مدّتى طولانى در آن جـا نـشست موفق گفت: فدايت شوم بـرخيز. امـام جـواد عليه السلام فرمود: نـمىخواهم. مـگر خدا بخواهد، آثار غـم و انـدوه در چهرهاش آشكار شد. موفق نزد امام رضا عليه السلام آمد و گفت: فدايت شوم، حضرت جـواد عليه السـلام در كنار حجر اسماعيل نشسته و بلند نـمىشود. امـام هشتمعليه السـلام نـزد فـرزندش آمد و فرمود: بلند شـو عزيزم. حضرت جوادعليه السلام عرض كرد: چگونه برخيزم با اين كه خانهى خدا را به گونهاى وداع كردى كه ديگر نزد آن بـر نـمىگردى. امام رضاعليه السلام فرمود: حبيب مـن بـرخيز، آنـگاه حـضرت جـواد عليه السلام برخاست و بـا پدرش بـه راه افتاد.
امامت حضرت جوادعليه السلام
حسن بن على وشّاء مىگويد كه امام رضاعليه السلام به من فـرمود: انـى حـيثُ ارادوا الخروج من المدينة، جمعت عيالى فأمرتهم ان يبـكوا عـلىّ حـتى اسـمع، ثـمّ فـرّقت فيهم اثنى عشر الف دينار ثمّ قلت: امّا انّى لا ارجع الى عيالى ابداً؛ موقعى كه مىخواستند مرا از مدينه بيرون ببرند، خانوادهام را جمع كرده و به آنها امر كردم كه برايم گريه كنند تا صـداى گريهى آنها را بشنوم. سپس در ميان آنها دوازده هزار دينار تقسيم كردم و به آنها گفتم من ديگر به سوى شما بر نمىگردم.
سپس دست پسرش حضرت امام جواد عليه السلام را گرفت و به مسجد بـرد و او را بـه قبر مطهر رسول خدا صلى الله عليه وآله چسبانيد و نگهدارى او را به بركت روح مطهر پيامبرصلى الله عليه وآله از خدا خواست. حضرت امام جواد عليه السلام به پدرش نگاه كرد و گفت: به خدا سوگند به سوى خدا مـىروى. سـپس امام هشتم عليه السلام به خدمتكاران و نمايندگان خود دستور داد تا از حضرت جواد عليه السلام اطاعت كنند و با او مخالفت ننمايند و به آنها تفهيم كرد كه فرزندش امام جـوادعليه السـلام جانشين اوست.
امام رضا(ع) و ايران
شـهر مرو مركز خلافت مأمون بود؛ به دستور مأمون، امام هشتم شيعيان را از مدينه به بصره و از آن جا به اهواز و سپس از مسير فارس به نيشابور و بعد بـه خـراسان آوردند و حضرت را از طريق كوفـه نـياوردند در بعضى از كتب تاريخى آمده است كه امام از طريق قم آورده شد.
امام رضاعليه السلام در مسير خود به نيشابور رسيد جمعيّت بسيارى از حضرت استقبال كردند هنگام عزيمت به سوى مرو جمعى از دانشمندان اهـل سـنت از امام خواستند تا حديثى از آباء گرامش نقل كند، امام دستور داد پردهى كجاوه را كنار زدند، مردم در حال هجوم بودند و سروصدا مىكردند، امام از مردم خواست تا ساكت شوند، آنگاه فرمود: پدرم از پدرش تا امـير المـؤمنين على عليه السـلام و او از پيامبرصلى الله عليه وآله و او از جبرئيل نقل كرد كه خداوند فرمود: كَلَمِةُ لا إِله الَّا اللَّه حِصْنى فَمَنْ دَخَلَ حِصْنى أَمِنَ مِنْ عَذابى؛ كلمه توحيد، سـنگر محكم من است، پس هر كس داخل آن گرديد، از عذاب من در امان است. امـام رضـا عليه السـلام بعد از اندك تأملى، به آنها فرمود: اين موضوع شروطى دارد؛ وَأَنَا مِنْ شُروُطِها؛ یعنی پذيرش امامت من، از جملهى شروط آن است، بـيست هـزار و به قولى بيست و چهار هزار نفر اين سخن را نوشتند. به اين ترتيب، حضرت ثامن الائمـه عليهم السـلام، شـرط توحيد را، ولايت و امامت آل علىعليه السلام را پذيرا بودن، دانست.
از ديگر موضعگيرىهاى آشكار امام عليه السلام در خصوص امامت، فرمايش آن حـضرت است در كنار مأمون موقعى كه مسئلهى ولايتعهدى را مطرح كرد، امام چنين فرمود: مأمون حـقى را به ما داد كه ديگـران آن را نپذيرفتند.
تا قبل از موضعگيرى شفاف امام عليه السلام در مورد امامت، اين موضوع فقط در ميان خواص مطرح بود؛ ولى پس از طرح اين مطلب مهم، در ميان عامهى مردم نيز گسترش پيدا كرد. اثبات اين مسئله كه «امامت، حق علويون اسـت» از نكاتى است كه حركت تبليغى ايشان در توضيح معناى امامت و مناظرات آن حضرت تأثير منحصر به فردى در آن داشته است.
امام رضا عليه السلام در مرو
حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام با همراهان وارد مرو شـد و در خـانهاى كه برايشان در نظر گرفته بودند، مستقر شد و مورد تكريم مأمون قرار گرفت. از متون تاريخى بر مىآيد كه مأمون ابتدا خلافت را به امام عليه السلام پيشنهاد كرد؛ ولى امام عليه السلام آن را به شدت رد كرد. مأمون براى جـلب رضـايت امام عليه السلام تلاش كرد، اين رايزنىها در مرو بيش از دو ماه طول كشيد، ولى امام عليه السلام به هيچ وجه موافقت نكرد. مأمون افراد ديگرى را نزد امام فرستاد و آنها نتوانستند امام عليه السلام را متقاعد سـازند كه ولايتعهدى را بپذيرد.
وقتى ديدند به اين روش كارى از پيش نمىبرند؛ امام را گاهى تلويحاً و گاهى صراحتاً به مرگ تهديد مىكردند، در برخى تواريخ آمده است كه مأمون نذر كرده بود كه اگر بر برادرش امين پيروز شـود خـلافت را بـه امام رضا عليه السلام واگذارد، اگـر اين مـطلب درسـت باشد اين سؤال مطرح مىشود كه چرا امام را به قبول خلافت مجبور نكرد بلكه ولايتعهدى را به ايشان تحميل كرد؟! و بعد از آنكه حضرت قبول نـكرد چـرا او را بـه حال خود وانگذاشت؟!
امام رضاعليه السلام متوجه خطرات اين بـازى سياسى بود لذا گر چه در سال 201 قمرى ولايتعهدى را قبول كرد ولى مكرر خبر مرگ خود را قبل از مأمون گوشزد مىكرد.
نظر امام رضا عليه السـلام در خـصوص قبول ولايتعهدى
امام رضاعليه السلام در پاسخ ريان كه از حضرت پرسـيد: شما با آن همه زهد در دنيا چرا ولايتعهدى مأمون را پذيرفتيد؟ فرمود:
قد علم اللَّه كراهتى؛ خدا مىداند كه چقدر من از اين موضوع نـاخشنودم.
عـلت پذيرش ولايتعهدى
امام رضا عليه السلام ولايتعهدى را پذيرفت در حالى كه مىدانست به قيمت جـانش تـمام خواهد شد، ولى اگر نمىپذيرفت علاوه بر جان خودش جان شيعيان نيز به خطر مىافتاد، در آن روزگار كه تـفكرات و فـلسفههاى الحـادى و ضد دينى رواج كامل داشت اگر امام اقدامى مىكرد كه جانش را از دست مىداد؛ شـيعيان بـه انـحراف كشيده مىشدند. در آن روز وجود امام عليه السلام براى سلامتى افكار شيعيان ضرورى بود.
علاوه بر اين امـام بـا قـبول ولايتعهدى عملاً از بنى عباس اعتراف گرفت كه علويين حق حكومت دارند بلكه از بنى عباس هـم بـرترند و غصب حق كسى دليل حق نداشتن او نيست.
ابنمعتز شاعر دربارى در اشعارش به همين نـكته اشـاره مـىكند و مىگويد: اگر مأمون ولايتعهدى را به امام رضا عليه السلام داد، كسى فكر نكند خلافت و حكومت حـق رضـا و علويين است و مأمون را در خلافت حقى نيست مأمون ولايتعهدى را به امام رضا عليه السلام داد تـا بـه او و عـلويون بفهماند حكومتى كه شما براى آن خود را به كشتن مىداديد نزد من ارزشى ندارد (شاعر متوجه شـده بـود كه واگذارى ولايتعهدى اعتراف به حقانيت امام است و با اين حرفها سعى مىكرد حـقيقت را واژگـون جـلوه دهد.)
نكته ديگر اين كه امام عليه السلام با قبول ولايتعهدى اين شايعه را خنثى كرد كه ائمه تنها به امور دينـى مـردم مـىپردازند و كار فقهى انجام مىدهند؛ اما به خير و شرّ امور مسلمين كارى ندارند از اين جهت اسـت كه امـام رضاعليه السلام در پاسخ محمد بن عرفه كه دليل قبول ولايتعهدى را پرسيد؟ فرمود: به همان دليل كه جدم داخل شدن در شـوراى شـش نفره را پذيرفت (من نيز ولايتعهدى را پذيرفتم)
در مجموع بايد گفت: امام به قـبول ولايتـعهدى راضى نبود گر چه فوايدى در برداشت ولى خـطرات آن بـيشتر از نـفع آن بود و كاملاً معلوم بود كه مأمون امام را حـذف فـيزيكى يا معنوى خواهد كرد.
چگونگى شهادت امام رضا عليه السلام
عبدالنبى بشير مىگويد: مأمون به مـن دسـتور داد ناخنهاى خود را بلند بگذارم و مـن نـيز چنان كردم، سـپس مـرا خـواست و چيزى شبيه تمرهندى به من داد و گـفت: اين را بـه همهى دو دست خود بمال، من چنان كردم. سپس برخاسته و نزد حضرت رفت و بـه امـام گفت: حال شما چطور است؟ امام فـرمود، اميد بهبودى دارم. مأمون پرسـيد هـيچكدام از غلامان نزد شما آمدند؟ حضرت فـرمود: نـه.
مأمون خشمناك شده و به غلامانش فرياد زد (كه چرا رسيدگى به حال آن حضرت نكردهاند.) عـبداللَّه بـن بشير مىگويد: در اين هنگام مأمون بـه مـن گـفت: براى ما انـار بـياور. من چند انار حـاضر كردم، مـأمون گفت: با دست خود آنها را بفشار، من فشردم و مأمون آب انار فشرده را با دست خـود بـه حضرت خورانيد و همان سبب وفات آن حـضرت گـرديد و پس از خوردن آن افـشره، حـضرت دو روز بـيشتر زنده نماند. ابا صـلت هروى مىگويد: پس از آنكه مأمون از حضور امام رفت، من به محضرش رسيدم حضرت فرمود: يا أَبا الصـَّلْتِ قـد فَعَلُوها؛ اى ابا صلت! اينها كار خود را كردنـد و در آن حـال زبـانش بـه وحـدانيّت و حمد خدا گـويا بـود.
نشریه مبلغان، سيد عباس رفيعىپور، خرداد 79
انتهای پیام