نوجوانان در تمام ملتها از نیروها و سرمایههای ارزشی محسوب میشوند و بدون تردید به آنان بسیار ارج مینهند. این توجه در کشور اسلامی ایران که ضرورت توجه به کودکان و نوجوانان از اهمیت بیشتری نسبت به سایر ملل برخوردارست اهمیت بیشتری دارد. دیده شدن یکی از شاخصههای رفتاری و عملی تمام نوجوانان است و همه آنان سعی دارند در صحنهها و میادین خاص خود را نشان دهند، اما آنجا که خودنمایی، رشادت، شجاعت و از خودگذشتگی و ایثار با یکدیگر پیوند خورده و طرحی نو را ترسیم کرد، قطعاً حماسهای ماندگار را برجای خواهد گذارد.
نیک میدانیم دوران دفاع مقدس از جمله صحنههای کارزاری است که جلوهای از ایثار را در وجود نوجوانان دهه 40 و 50 ایجاد کرد و باعث شد تا حماسههایی از سوی شهدایی همچون حسین فهمیده و بهنام محمدی خلق شود تا امروز این رشادتها برای همیشه تاریخ به یادگار بماند. محمد داودآبادی، نوجوان 13 ساله اراکی نیز از جمله دانشآموزانی است که با شروع جنگ درس را رها کرده و برای دفاع از میهن جان خود را در طبق اخلاص گذارد و به میادین حق علیه باطل رهسپار شد. با این نوجوان که بعدها با تلاش و تحصیل به مقام مدیرکل اداره کل پست استان مرکزی رسید به گفتوگو نشستیم که باهم میخوانیم.
محمد داودآبادی، متولد اراک هستم، اما پدر و مادرم اصاتاً متولد روستای داودآباد که امروز به شهر تبدیل شده است، هستند. کلاس سوم راهنمایی درس و تحصیل را رها کرده و با وجود اینکه 14 یا 15 سال بیشتر نداشتم عازم جبهه شدم. از همان سال تا یکسال پس از اتمام جنگ نیز در جبهه حضور داشتم و پس از اتمام جنگ بار دیگر تحصیل را در مجتمع رزمندگان آغاز کرده و دو سال بعد دیپلم گرفتم. البته در حین تحصیل وارد اداره پست شده و مشغول به کار شدم. دورههای تحصیل تکمیلی را در رشته تاریخ دانشگاه تهران به پایان رساندم. پس از اتمام تحصیل بار دیگر در اداره پست مشغول شدم و از سال 86 تا سال 92 که بازنشسته شدم مدیریت این ادارهکل در استان را برعهده داشتم.
اینکه بگویم خانواده راضی بودند، سخنی نادرست است؛ چراکه به دلیل سن کم مخالفت کرده و سخت گرفتند و این سختگیری تقریباً شامل حال تمام خانوادههایی میشد که نوجوانان بسیجی داشتند، اما این بسیجیان از هر روش و ترفندی برای رساندن خود به جبهه استفاده میکردند. بنده نیز از این قاعده مستثنی نبودم. نوجوانان آن دوران برای حضور دست از جان خود میکشیدند و فقط به بقای اسلام و انقلاب فکر میکردند؛ از این رو مشتاقانه و بدون هیچگونه اجباری راهی جبهه میشدند. حتی گاه فرماندهان اجازه حضور نمیدادند که بسیجیها برای رفتن التماس کرده و اشک میریختند.
آن روزها اعزام به اردو بسیار رواج داشت و ما هم در طول تحصیل چندبار اردوی آموزشی عملیات رزمی و تیراندازی از طرف بسیج را در مسجد محل دیده بودیم و هرزگاهی در اردوی 2 روزه به کوههای گردو یا کوه سرخه برای تمرین تیراندازی و .. میرفتیم. وقتی با مخالفت خانواده مواجه شدم بار دیگر اردو را بهانه کرده و با امضا و اثر انگشت پدرم پای رضایتنامه به جبهه اعزام شدم. از آنجا نامهای برای آنان نوشتم و ماجرا را تعریف کردم. بعد سه ماه به مرخصی آمدم.
جبههها از ابتدای جنگ به دو بخش کردستان (از مهران به بالا) یا غرب و خوزستان (از دهلران به سمت پایین) یا جنوب تقسیم شده بود. بار اول به منطقه غرب اعزام شده و در منطقه نوسود پاوه که هنوز گروهکهای کوموله و دمکرات فعال بودند مستقر شدم. ما در قالب گردانی 160 نفره در فروردین سال 61 به فرماندهی شهید علیاصغر فتاحی به منطقه رهسپار شده و سه ماه در این منطقه مانده و کار پدافندی انجام میدادیم.
اولین بار در عملیات خیبر شرکت داشتم و برای حضور در این عملیات 15دیماه سال 62 بار دیگر به جبهه اعزام شدم. بار اول که در سال 61 به مرخصی آمدم چون برادر بزرگترم سرباز بود، پدر و مادر از من تقاضا کردند تا برگشت ایشان منزل کنارشان باشم و من نیز پذیرفتم. برای همین از خرداد سال 61 تا دی ماه سال 62 در جبهه حضور نداشتم، اما با بازگشت برادرم به جبهه رفته و تا یک سال بعد از جنگ نیز ماندم. پس از بازگشت، مدتی در گردان خدمت کردم و پس از آن وارد اطلاعات عملیات لشگر به عنوان نیروی ثابت حضور داشتم و حتی به دلیل فراگیری آموزشهای خاص نظامی همچون غواصی، نقشهخوانی، شناسایی، تخریب، مخابرات و ... در این حوزه بسیار کم به مرخصی میآمدم.
واحد اطلاعات عملیات یکی از خاصترین بخشهای جنگ بود و به دلیل اینکه همیشه عملیات صورت نمیگرفت، فاصله بین عملیاتها به فعالیتهای آموزشی به ویژه آموزش قرآن اختصاص داشت و افرادی که در این حوزه صاحبنظر و استاد بودند وظیفه آموزش را برعهده داشتند. بسیاری از رزمندگان در مدت حضور خود در جبهه روخوانی و روانخوانی را آموزش میدیدند و برخی که علاقه بیشتری داشتند اقدام به حفظ نیز میکردند. شهید مصطفی بیگی از نیروهای واحد عملیات که تسلط کافی به قرآن داشت رزمندگان واحد را ملزم کرده بود که هر روز آیاتی را از جزء سی قرآن حفظ کنند. هر روز قبل از شروع نماز مغرب و عشاء آیات را با یکدیگر مرور میکردیم. برگزاری مراسمهای دعاخوانی به مناسبتهای مختلف از دیگر برنامههایی است که رزمندگان به قرائت آن اهتمام داشتند.
منطقه عملیات کربلای 4 در محدوده خرمشهر و رو به روی جزیره بوارین وسط اروند شکل گرفت. در این محدوده لشکر 17 علی ابن ابیطالب(ع) قرار داشتند. بعد از عملیات بیتالمقدس کار شناسایی خاصی در این منطقه صورت نگرفته بود و عملیات خاصی در این محدوده نداشتیم. عراق نیز بین ما خودشان خط آبی ایجاد کرده بود و به نیزار و باتلاق تبدیل شده بود؛ از این رو کار شناسایی در این محدوده بسیار سخت بود و به همین سبب این کار در 6 محور شروع شد.
بنده با شهید احمد منتظری در یکی از محورها کار شناسایی را آغاز کرده بودیم هرشب برای شناسایی موقعیت خط عراق و منابع آنان میرفتیم و گزارش آن را برای فرمانده میآوردیم. در آخرین شب قرار بود روی دژ سمت راست نهر خَیّن کار شناسایی صورت گیرد. من و شهید منتظری همینکه روی دژ قرار گرفته و خواستیم پایین برویم متوجه شدیم که پایین دژ بشکههای «فوگاز» که با چاشنیهای الکترونیکی مجهز شده بود قرار دارد. خواستیم که از جاده عبور کنیم نگهبان عراقی ما را دید و چاشنیهای الکترونیکی منفجر شد. وسعت این کار بهحدی بود که نیروهای عراق را نیز شوکه کرد. تاجاییکه تا چند دقیقه هیچ شلیک یا عکسالعملی از سوی عراقیها انجام نشد. من و شهید لباس غواصی به تن داشتیم و به شدت شعلهور شده بود. تنها کاری که کردم شهید منتظری را بلند کردم و با وجود قرار گرفتن زیربار شلیک هرآنچه عراقیها داشتند قرار گرفته بودیم به سمت نیروهای خودی آمدیم. البته من از شهید منتظری کمتر دچار سوختگی شده بود و توانستم با قرار دادن ایشان در زیر آب آتشش را خاموش کنم. پس از چندی که برای مداوا به بیمارستان طالقانی آبادان رفتیم زخمها التیام یافت. شب عملیات با وجود اینکه شهید منتظری هنوز جراحت سوختگی را برتن داشت به اصرار خودش در عملیات حضور یافت و در همین عملیات نیز به شهادت رسید.
گروه تعاون به بخشهای مختلف تقسیم میشد و عدهای از فعالان در این حوزه مکلف به رساندن خبر شهادت یا مجروحیت رزمندگان بودند. کارشان بسیار سخت بود؛ چراکه رساندن خبر شهادت به خانوادههای منتظر کار راحتی نیست. متأسفاننه این دوستان کمتر دیده شده و کمتر به سراغشان میروند. بچههای تعاون، مظلومترین گروه در جبهه بودند. یادم هست زمان عملیات وصیتنامه، وسایل شخصی و کولهپشتیهای خود را در تحویل بچههای تعاون میدادیم. هر رزمندهای که بازمیگشت وسایلش را خودش تحویل میگرفت و وسایل رزمندگانی که شهید یا مجروح میشدند به خانواده آنان تحویل میشد.
خیر. اصلا. در این زمینه بسیار کوتاهی شده است. متأسفانه هم در نگهداری اسناد، ثبت خاطرات و نگهداری مدارک خیلی سهلانگاری شده است. هرچند ادارهکل حفظ آثار در سالهای اخیر درصدد جبران کاستیها قرار گرفته است، اما باید قبول کرد بسیاری از اسناد و خاطرات با درگذشت رزمندگان از بین رفته است. خیلی از رزمندگانی که در قید حیات هستند هم خاطرات آن دوران را فراموش کردند و هرچه کهولت سن بیشتر شود از خاطرات بیشتر فاصله میگیریم. بسیار امیدواریم حفظ آثار با اقدامات سریع بتواند بخشی از اتفاقات را جبران کند.
به نظر من خلوص، صفا و صمیمیت رزمندگان از جمله ناگفتههایی است که هرچه بتوان به آن پرداخت بازهم کم است. همدلی آهنگ یکصدایی است که آن روزها در تمام کشور شاهد بودیم و این آهنگ امروز رنگ باخته است. آن روزها چون تلفن بسیار محدود بود رزمندگان هرساعت که فرصت تماس داشتند به همسایهای که تلفن داشت زنگ میزد و تقاضای صحبت با خانواده را داشت و این امر سنت حسنهای بود که رواج داشت. متأسفانه این همدلیها امروز بسیار کمرنگ شده است و جا دارد هنرمندان در حوزههای مختلف به این ابعاد بیشتر توجه کنند.
موضوع دیگری که باید به آن پرداخت و شاید به دلایل مصلحتی مسئولان از گفتن آن ابا داشته و پرهیز میکنند شکستههایی است که در این هشت سال با آن مواجه بودیم و بازگو کردن آن نباید به کسی بربخورد. باید بپذیریم در کنار تمام اتفاقات خوب ممکن است چند کار اشتباه نیز صورت گرفته باشد. از گفتن اشتباهات نباید ابایی داشت؛ چراکه بیان تجربیات و درسهایی که از شکستها گرفتیم میتواند جلوی شکستهای مشابه در آینده را بگیرد. «پندی که من از گردش ایام گرفتم / درسی است که از لغزش هر گام گرفتم». متأسفانه همیشه از پیروزیها گفته میشود و از شکستها سخنی به میان نمیآید و یا کمتر به آن پرداخته میشود. در صورتیکه پرداختن به شکست مقدمه پیروزی است و چه بسا در دوران جنگ نیز با توجه به شکستها پیروزهای بعدی حاصل میشد. به نظر بنده کتمان کردن ضعفها و شکستها کار درستی نیست.
کاملاً درست است. صدای موتور پستچیهای دفاع مقدس را تمام خانوادههای رزمندهدار به خوبی میشناختند و حتی گاه میتوانستند صدای موتور پستچی را از صدای سایر موتورها تمیز دهند. متأسفانه بسیاری از پستچیهای دوران دفاع مقدس فوت کرده و عدهای دیگر کهولت سن دارند. تاحدی از دهه 90 به بعد خاطرات این افراد جمعآوری و سندسازی شده است. این افراد حرفهای بسیار برای گفتن داشتند، اما بسیاری از حرفها ناگفته مانده است.
نامههای آن دوران فقط یک تکه کاغذ بود که پشت آن آدرس گیرنده داشت و با چند پیام تبلیغاتی مزین شده بود و رزمندگان بدون تمبر آن را برای خانوادههای خود ارسال میکردند. جبهه آدرس خاصی که نداشت و ما فقط آدرس گیرنده را پشت کاغذ مینوشتیم. برگهها بهگونهای تهیه شده بود که وقتی تا میزدیم شکل پاکت به خود میگرفت.
از دوران جبهه و جهاد هرچه بگوییم بازهم حرف برای گفتن وجود دارد. جوانان آن دوران بدون هیچگونه چشمداشتی به جبهه رفته و جان خود را تقدیم کردند. شایسته است به ابعاد فرهنگی و معنوی جبهه بیشتر پرداخته شود و نوجوانان با این زوایا بیشتر آشنا شوند. شایسته نیست این اتفاقات پس از گذشت چندنسل فراموش شود. این امر وظیفه همه ما است تا فرهنگ دفاع مقدس را به گفتمانی انسانساز و جریانساز تبدیل کنیم.
انتهای پیام