آن روزها برای ذرهای مشارکت در انجام چنین کارهایی، خودم را به خادمان میرساندم و خواهش میکردم اجازه بدهند برای دقایقی هم که شده گوشهای از کار را بگیرم، حس خدمت به زائران سلطان کریم طوس، وسوسهای بود که رهایم نمیکرد، هنوز هم همینطور است، این حس را نمیتوان توصیف کرد. اصلا تا خواهانش نباشی و امتحانش نکنی درک کردن زیباییاش سخت است. هربار که به این موضوع فکر میکنم روایتهایی از خادمان اولیای خدا که آزاد شدن از این خدمت را نمیپذیرفتند در ذهنم مرور میشود.
مثل «جَون بن حُوَی» غلام سیاهپوست ابوذر غفاری که در روز عاشورا، ولی خدا را رها نکرد و خطاب به ایشان گفت: به خدا سوگند هرگز از شما جدا نمیشوم تا خون من با خون شما درآمیزد.
جَون را امام علی(ع) خریده و به ابوذر بخشیده بود و زمانی که ابوذر در ربذه از دنیا رفت، جون نزد امام بازگشت و در کنار اهل بیت(ع) ماند.
صدای اذان بلند میشود و از فکر بیرونم میآورد، باید حواسم جمع خدمت باشد، هیچ زائری نباید از خادمان سلطان طوس خطایی ببیند، حتی اگر این خطا برخورد صندلی چرخدار به مانعی کوچک باشد، آب نباید در دل زائر امام مهربان تکان بخورد. اینجا خدمت به زائر علی بن موسیالرضا(ع) را به بهای بسیار باید از آن خود کرد.
شش سال پیش بود که تصمیم گرفتم خادم این حرم شوم. البته از نوجوانی هوایش در سرم بود و هر بار که به مشهدالرضا میآمدم به هر دری میزدم تا نقشی در خدمت به زائرانش داشته باشم، مثل داستان همان فرش پهن کردنها یا جارو کردن صحنها حتی اگر چند دقیقه سهم من باشد. اصلاً هر بار که به پابوس آقا میآمدم، خادمی این حرم، پای ثابت خواستههایم بود.
از سال 67، هر سال شبهای شهادت امام رضا(ع) خودم را به مشهد میرسانم، شش سال پیش درخواست خادمیاری را ارسال کردم، با وجود اینکه دو سالی بود که شبکه خادمیاری تأسیس شده بود و خدمت به زائران و مجاوران علی بن موسیالرضا(ع) از شعاع حرم خارج شده بود و عاشقان امام هشتم میتوانستند در شهرهای خودشان هم به دلباختگان سلطان طوس خدمت کنند و بهعنوان پاداش این خدمت، چند روزی را در ماه، خادمیار حرم در مشهدالرضا باشند، اما باز هم خادم این حرم شدن کار سادهای نبود.
آن زمان نیروهای محدودی را جذب میکردند و باید فرایندی را طی میکردی و پس از پذیرش، وارد یک دوره تقریباً آزمایشی میشدی و پس از گذراندن آن دوره بود که به خادمی این حرم کریم نائل میشدی و من بالاخره توانستم آن جامه رویایی را بر تن کنم.
وقتی بالاخره خادمیار شدم سر از پا نمیشناختم، در اردیبهشت 99 اولین کشیک حرم را در سامانه خادمیاران رضوی انتخاب کردم. روزهای سخت کرونایی بود ولی هیچ چیز نمیتوانست مانع رفتن من به مشهدالرضا شود، به اتفاق یکی از دوستانم که او هم خادمیار شده بود سوار قطار شده و راهی مشهدالرضا شدیم.
کشیکمان ساعت 18 بود، تا آن ساعت وقت داشتیم آماده شویم، کت و شلوار سورمهای را تحویل گرفتیم، پیراهن یقه دیپلمات، کفش و جوراب مشکی هم، همه آماده شد و چشم به راه رسیدن زمان کشیکمان ماندیم. ساعت که 18 بار نواخت، ویلچر را در بابالرضا تحویل گرفتم، دل توی دلم نبود، رو به حرم کردم و بابت کسب این توفیق، امام مهربانیها را سپاس چندین باره گفتم، همان جا نیت کردم اولین زائر این حرم را به نیت سلامتی پدر و مادر و همسر و دخترم حمل کنم.
اولین زائر یک بانوی سالخورده بود، میگفت امثال او به برکت وجود این ویلچرها بیشتر توفیق حضور در حرم و اقامه نماز در حرم را پیدا میکنند، از وقتی خدمات صندلی چرخدار به بیرون از درب حرم گسترش پیدا کرده، این ویلچرها آنها را به عزیزشان نزدیکتر میکند. پیش از این، آنها که توان راه رفتن نداشتند و به تنهایی نمیتوانستند مسیر درب ورودی تا صحنها را طی کنند به حضور در آستانه حرم و عرض سلامی از این فاصله بسنده میکردند و با دلی شکسته بازمیگشتند. او درست میگفت، این ویلچرها وسایل نقلیه کوچک اما گرانقدری هستند، چراکه دست زائران را در دست امامشان میگذارند و چه خدمتی از این ارزشمندتر.
از کنار پیرمردی روستایی میگذرم، صدایم میزند: آقا اینجا آبخوری هست؟ میگویم: بله در تمام صحنها آبخوری هست.
سالخورده و به شکل غریبی ساده است، دستش را میگیرم و تا آبخوری همراهیاش میکنم، لیوان را برمیدارد، تمام آبخوریها در حرم چشم الکترونیکی دارند، میگویم حاج آقا لیوانت رو بیار جلو، بگیر زیر شیر آب، همین که لیوان را زیر شیر میگیرد، آب گوارا سرازیر میشود.
لیوان را به سمت دهان میبرد، خیالم از پایان یافتن این خدمت آسوده میشود، میخواهم بروم که ناگاه اشکش سرازیر میشود، نگران میشوم، نکند ناخواسته کاری کردهام یا حرفی زدهام که رنجیده است، با نگرانی میگویم: چی شد حاج آقا چرا گریه میکنی؟ میگوید: حتی این آبخوری هم تذکری بر رأفت بیحد و حصر امام رئوف است، لازم نیست حاجتت را بر زبان بیاوری، کافی است دستت را دراز کنی تا امام مهربان آنچه را میخواهی به تو عطا کند.
شگفتزده میشوم، پیرمرد روستایی در کمال سادگی حکمتی را گفت که شاید هیچوقت از زبان هیچ واعظی نمیشنیدم. اصلا یکی از ویژگیهای خادمیاری با ویلچر، همین است، گاهی راز و نیاز زائران با مولایشان را میشنوی و منقلب میشوی. گویی در آستان این وجود نورانی، همه غبارها کنار میروند، همه نقابها برداشته میشوند و تو خود خودت هستی، اصلا در برابر چنین وجودی مگر میشود ریا کرد یا نقاب زد. او مثل باران آدمها را پاک میکند.
باران که در صحن میبارد، آدمها زیباترند، اصلا دلشان نمیخواهد زیر سقف بروند، گویا میخواهند برکت باران را به نیازهایشان پیوند بزنند، تا مگر قبول افتد و در نظر آید. آنها زیر باران در برابر خورشید خراسان میایستند، سر خم میکنند، باران اشک از چشمانشان سرازیر میشود و با او که عزیزتر از او زیر سقف این سرزمین نیست، راز و نیاز میکنند. این صحنه را خیلی دوست دارم، گاهی فکر میکنم اگر زیر باران بایستم، برکت این دعاها نصیبم خواهد شد و آنها چنان غرق راز و نیاز با معشوق خویشند که گویی اگر ساعتها باران ببارد، بنای رفتن نمیکنند.
این حس را هر سحرگاه وقتی بانگ نقارهها بلند میشود و زمین و زمان آماده نماز گذاردن در پیشگاه الهی، آن هم در محضر خورشید هشتم میشوند، هم میتوان تجربه کرد.
در این پنج سال، هر صبح و شب، در ساعتهای هشت و وقت سلام به امام رئوف، دستان آنان که پای رفتن ندارند را با همین مرکب کوچک و ساده، به پنجره فولاد رساندهام، تا با سلامی گرم و دعاهایی از ته دل، محضر مولای عشق و مهربانی ابراز ارادت کنند. مثل آن زوج جوان که یک روز در ایام کرونایی، در گوشهای از صحن انقلاب دیدمشان. به زحمت ایستاده بود و از دور با امام رئوف راز و نیاز میکردند، نزدیک رفتم و از آنها خواستم اگر کمکی از دستم برمیآید، بگویند. مرد جوان با چشمانی پر از امید گفت: «اگر برایتان زحمتی نیست، خانمم را به زیارت امام ببرید.»
اشکهای زن جوان از چشمانش سرازیر شد، روی ویلچر نشست و او را به سمت حرم بردم، زیارت کرد و بازگشتیم، اما او همچنان اشک میریخت و چه بسا که بیشتر از قبل. کنجکاو شدم و دلیل این همه گریهای که بند نمیآمد را پرسیدم. زن جوان در حالی که اشک میریخت، گفت: «من باردار هستم و با وجود کرونا نگرانیهایی درباره زیارت داشتم، خیلی دلم میخواست دستم به ضریح برسد، ولی از بابت جمعیت و احتمال بیماری میترسیدم، اما وقتی شما به سمت ما آمدید، حس کردم که امام رئوف شما را مأمور کرده تا مرا با خیال راحت به زیارتش ببرید.»
همیشه فکر می کردم این ویلچرها زائران را به امامشان میرسانند و حالا از این بابت مطمئنترم، شاید به همین دلیل است که این خدمت را بیش از هر کار دیگری در حرم دوست دارم.
از روزی که لباس خدمت پوشیدهام، اینجا، در این حرم وسیع، احساس تعلق بیشتری میکنم، گویا بهعنوان عضوی از دستگاه پرجلال امام هشتم، باید به هر شکل ممکن از میهمانان عزیزش میزبانی و به آنان خدمت کنم و چه توفیقی عزیزتر از این. دیگر خادمان هم همین حس را دارند، میدانم، این را از شکلاتهایی که در جیبشان میگذارند و در اعیاد به زائران ویلچرسوارشان میدهند میشود فهمید، یک شیرینی از سوی امام مهربانیها.
اینجا خادمان صندلیهای چرخدار، همگی به یک چیز میاندیشند، اینکه سفیر رأفت امام رئوف برای زائران خسته، ملتمس و مشتاق باشند.
حالا میدانم چرا در آفتابیترین روزهای سال هم دلم برای قدم زدن در حوالی شمسالشموس پرپر میزند و زبان و عقل و دلم به آرامی و بی وقفه یک جمله را تکرار میکنند؛ دلم خورشید میخواهد، و من روانه میشوم ...
علی فرقانی
انتهای پیام