هشتمین روز از هشتمین ماه سال، دقیقاً ساعت هشت صبح؛ تازه از زیارت امام هشتم به ساوه رسیده بودم، کیف پر از حسرت مشهد روی دوشم سنگینی میکرد. هنوز دستم به چای داغ نرسیده بود که صدای صلوات خاصه از بلندگوی مسجد، در محله پیچید، مثل نسیمی که از صح گوهرشاد وزیده باشد.